جن

محمد حسن فرازمند
farazmand777@gmail.com

خسرومرده.حالا دوروز است.جنازه اش کم کم دارد بو می افتد,چشم هایش باز مانده پلک هایش خشک شده , دیروز هرچه کردم نتوانستم پلک هایش را روی هم بکشم.چشم های وق زده اش به یک نقطه خیره شده اند و دندانهایش به هم کلید شده اند.انگار خیلی ترسیده بوده...
باد دارد زوزه میکشد و اگر قطع شود برای لحظه ای است و دوباره.... زوزه میکشد , ممتد و طولانی...
هوا سرد است. برف زده , آخرین هیزمی که توی بخاری سوزاندم , چوب کاج تری بود...
حالا اتاق از بوی دود و چوب کاج تر سوخته پر شده ,... با بوی خسرو قاطی می شود , خود را به هم می چسبانند,
گرم و سنگین روی زمین آرام آرام میخزند و و انگار تنها هدفشان این است که از سوراخ های دماغ من بالا بیایند و حجم سنگین خود را درون سینه ام بگسترانند....
خسرو مرده , روی زمین افتاده , چشم هایش باز مانده , دندان هایش کلید شده اند....
ومن , نه , خیالاتی که نشده ام ؟! نه, اگر گوش کنی خودت می شنوی , پشت دیوار کلبه, انگار , کسی دارد پا میکوبد...
صدای پا کوبیدنش با صدای زوزه ی باد قاطی می شود , من نمی ترسم , خسرو کنارم است , مرده ... خوابیده...
حالا که باد از دمیدن خسته شده ,صدای زوزه اش را بریده است تا نفسی تازه کند و از نو بدمد , انگار کسی از بیرون دارد دیوار چوبی کلبه را از بیرون با ناخن می خراشد , پنجه می کشد ....نمی ترسم...
کسی پشت دیوار پا می کوبد ....وحالا آمده پشت در و در می زند..... خسرو....من می ترسم....مرده.... خوابیده,دو
روز است ...و بوی تعفن....
و کسی دارد در می زند...که اگر مثل قصه ی شنگول و منگول,حتی ذره ای , این احتمال را میدادم که مادرم , کسی آشنا پشت آن در است , می دویدم در را باز میکردم...
"خسرو پاشو دیگه زنت داره می ترسه"
انگار دارد با آن چشم های وق زده اش نگاهم می کند ,با صورت رنگ پریده اش , با دندان های کلید شده اش دارد می خندد انگار ..... به زور....دو باره سر لج می افتم.... نمی ترسم....
دو شب پیش بود که خسرو بیرون رفته بود تا هیزم بیاورد بریزد توی بخاری ,حاضر نداشت , باید می شکست...
گفته بودم "خسرو خان, آدم که با زنش می آید کلبه ی جنگلی شان , از قبل همه چیزش را حاضر می کند....
هوا سرد بود , بیرون رفته بود...صدای تبر زدنش می آمد , پر قدرت می زد...
کتابی که سر تاقچه بود را برداشته بودم ...
شیرازه اش از قسمتی که انگار بیشتر تا شده بود ,برگشت...ورق خورد... خواندم...
"-بسا مردانی از جنس انس که به مردانی از جنس جن پناه بردند...."
چند صفحه ای خوانده بودم که متوجه شدم صدای تبرش نمی آید ...
باد وزیدن گرفته بود , برف هم شروع شده بود , اگر سردم نمی شد , کتاب را نمی بستم و دنبال خسرو بیرون نمی رفتم..... رفتم...
خسرو افتاده بود ,لرزیدم ,سردم بود.... جلو رفتم..... هنوز نترسیده بودم...تبر روی مچ دست راستش فرود آمده بود....چشم هایش به حالت وحشت انگیزی درشت شده بود , انگار می خواسته اند از حدقه بیرون بزنند... و دندانهایش به هم کلید شده بود ....
هیچ فریاد نزده بود , فرو خورده بود ... یا... ترسیده بود شاید؟!
... که جنازه اش را کشیدم آوردم توی کلبه , یادم افتاد که گریه نکرده ام...
"خسرو خان بلند شو" , که چشم هایش را دیده بودم... هیچ نتوانسته بودم گریه کنم.... نمی ترسم....
خسرو گفته بود : "نرگس جان هر وقت من نبودم , شب ها , در را از پشت قفل کن..."
قفل کرده بودم....
حالا باد بود که زوزه می کشیدو کسی آن بیرون با صدای پا کوبیدنش با زوزه ی باد هم نوایی می کرد و با سکوت باد....در و دیوار کلبه را از بیرون ناخن می کشید.... می خراشید...
سرد است...بوی چوب های کاج تر سوخته همچنان با بوی خسرو قاطی می شود , کف اتاق می خزند , بالا می آیند و به سینه ام می نشینند...
در می زند , پنجه می کشد... پا می کوبد...
"شاید مادر است , شاید مادر باشد که علف تازه آورده...
آهای , پایت را از زیر در نشان بده ببینم...
" سم های مادر است , گلی شده , بیرون برف است"
مادر, ....بیرون برف است...سم هایت گلی شده....
چرا انقدر دیر آمدی؟ خسرو با این بوی گندش داشت حالم را به هم میزد..."
پشت در را می خراشید , پا می کوبید و سمش را نشان می داد...
"مادر , ناخن هایت می شکند , مگر دیرز لاک نزده بودی؟.....هوا سرد است؟....
صبر کن الآن باز میکنم ...صبر کن"...
و حالا در اتاق باز مانده ,باد پنجره ها را به هم میزند , توی اتاق می پیچد و بوی گوشت مانده ی من و خسرو که به بوی کاج سوخته آمیخته شده را در خود حل می کند و بیرون می رود...و من و خسرو , پشت ای چشم های وق زده , پشت این دندان های کلید شده مان محبوس شده ایم.....
دارم سعی می کنم از گوش هایم خودم را بیرون برانم , سخت است ...کم کم دارم حل می شوم...ذره ذره که از سوراخ گوشم به بیرون می خزم , با باد ,با بوی کاج سوخته آمیخته می شوم و میروم از در کلبه بیرون , ....
با باد , با بوی کاج سوخته وخسرو و گوشت تنم قاطی می شوم و می روم از کلبه بیرون , کمی روی زمین چرخ می خورم , دور می گیرم , پرواز می کنم...نه باد است که پروازم میدهد...
حالا که کوه های مشرق دارند لچک طلا یی به سر می کشند , من و خسرو روی برگ کاجی سوزنی نشسته ایم , من دارم از نوک برگ سوزنی کاج لیز می خورم پایین...
می گویم : "خسرو من رو محکم بگیر دارم می افتم..."
دستش را در دستم قلا ب می کند , محکم می گیرد و می کشد بالا....
جای سم های مادر هنوز , دور تا دور کلبه , روی برف ها مانده است , اما خبری از علف تازه نیست....

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33796< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي